غزل

مرو از نظر که جانم همه چشم شد به راهت

به کجا روی که ما را ز تو شد چنین وجاهت

مکن این جفا تو یارا که رود دلم ز دستم

که ز درد این جدایی نرسد جز از کراهت

چه بگویمت تو ای دل که ز درد این جدایی

نشوم دوا نباشد به تو دوره ی نقاهت

بکشی مرا ز دوری تو ضعیفه را چه فتواست؟

به کدام مذهبستی که کنی چنین فقاهت؟

نگر از چه می گریزی به کجا چنین شتابان؟

نکند عقیله هرگز گذر از کوی سفاهت!

تو اگر روی به هر جا منم آن ساکن کویت

ز جنون من تو دانی نکنم ولی بلاهت!

دو سه بیت بی نمک من ز جفای یار گفتم

غزلی نشد که هیچش به غزل بَرد شباهت

 

17 دی ماه 1399

سید مصطفی جهانبخت

تالیف کتاب ''مهستی گنجوی، تصویرگر کلمات''، توسط پژوهشگر لرستانی

 

 

 

 

 

 

 

کتاب "مهستی گنجوی، تصویرگر کلمات" نوشته سید مصطفی جهانبخت، پژوهشگر لرستانی، توسط انتشارات سنگ نِبِشته خرم آباد منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش روابط عمومی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان لرستان، به گفته مولف، در این کتاب،  برای اولین بار به ظرایف و دقایق رباعیات مهستی گنجوی، شاعر قرن ششم هجری پرداخته شده است که در محافل و مجامع ادبی کمتر درباره ی آن صحبت کرده اند.

جهانبخت افزود: در این کتاب ضمن بررسی اجمالی درباره ی زمان زیستن این بانوی شاعر، به مساله بیان در رباعیات او پرداخته ام و با استخراج تشبیهات، کنایات و استعارات در رباعی های مهستی، به دنبال آشنا کردن خوانندگان و علاقه مندان شعر فارسی با تصویر‌سازی های بدیع این شاعره بوده ام .

لازم به ذکر است که کتاب" مهستی گنجوی، تصویرگر کلمات " در ۱۵۰ صفحه و به تعداد یک هزار نسخه در دی ماه سال جاری توسط انتشارات سنگ نِبِشته خرم آباد منتشر و به بازار نشر ارائه گردید.

۱۶ دی ۱۳۹۸ ۱۳:۵۹

لینک خبر

غزل

دائما'' خوش نیست احوال ما از ما چه می پرسی؟
گشته آشفته هر شب خواب ما از ما چه می پرسی؟
بهر این گردون دون پرور هراسان و ملولی
ارض خاکی را مخواه از سما از ما چه می پرسی؟
جستجویی کن بجو تا بیابی راه کعبه را
در صفا گم گشت قبله نما از ما چه می پرسی؟
پیش یاران از چه نالیم و با که گویم چون شده است؟
یار ما دیوی است انسان نما از ما چه می پرسی؟
مرده ها می بلعد و زنده است بر لاشه چرخیدن
بر سعادت پیشگی از هما از ما چه می پرسی؟
زاهدان اندر خرابات و صوفیان در میکده
از هزاران قوم بی رهنما از ما چه می پرسی؟
یک دو روزی بهر روزی خوردن از خوان کریمی
ماست خوردی یا مرغ مسما از ما چه می پرسی؟
لاجرم از دور گردون و از یاران ناسپاس
دائما'' خوش نیست احوال ما از ما چه می پرسی؟

سید مصطفی جهانبخت ۱۳۹۸/۸/۱۵

جیلینگ جیلینگِ زنگ پیامک

توضیح: ماجرای این شعر واقعی است! لطفاً با ریتمی که مرحوم مرتضی احمدی یا مرحوم جلال همتی می خواندند، بخوانید! اصلاً در ذهنتان صدای ایشان طنین انداز شود! البته صدای گروه همخوان به سبک برنامه «صبح جمعه با رادیو» یادتان نرود!

جنابِ سرهنگ دستم به دامنت

ای فدای قبه های پیرهنت

مشکلی دارم خوب بده گوش

بهر رفعش خدا را تو بکوش!

قصه این است که من از دیروز

دردی افتاده به جانم جانسوز

من یکی شوفرِ یک اداره ام

سر به زیر و ساده و افتاده ام

همسری دارم و دو تا فرزند

که نشانند بر لب ما لبخند

حال ما خوب بود شکر خدا

ولی دیروز، شروع شد ماجرا

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

صبح مثل همیشه رفتم اداره

که بِهِم گفتن مدیر کارِت داره

ناشتایی نخورده و دست به سینه

خدمت مدیرکل رسیدم مرا ببینه

داد دستور که هر چه با شتاب

ماشین اداره را کنم چِکاب!

داشت آن روز یکی دو جلسه

و می گفت باید کمی زود برسه

الغرض وقت اداری بود و با مدیرکل

سوی استانداری می رفتیم از روی پل

که جیلینگ جیلینگِ زنگ پیامک

آمد و گفتم ولش کن به درک

باز دوباره تبلیغات این دکان و آن دکان

شده سرریز برایم زین جهان و آن جهان

بعد از آن که جلسه شُدِش خلاص

آقای مدیرکل را برساندم به کلاس

کلاس مدیریت در اقتصاد و هندسه

برای مدیرکلی که میگن مهندسه!

خلاصه بگم که بعد از کلی کار

راهی منزل شدم برای ناهار

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

دست و رو شستم و با عهد و عیال

سر سفره اشکنه بی قیل و قال

سفره را جمع کردیم و کردیم شکر خدا

که به ما داده توانِ خوردنِ اشکنه را

گفتمش ای همسر محبوب و ناب

تا تو ظرف شوری، کنم من لَختی خواب

وسط هال کشیدم دراز تا بخوابم

که یِهو جیلینگ جیلینگِ پیامک اومد یادم

به خانم گفتم ای عزیزتر از جونم

اون موبایل را بده پیغام بخونم

یا خودت برام بخون ببینم کی بوده؟

پیغام از صبح تا حالا یکی بوده!

گوشی موبایل را برداشت و نداشت

یک قیافه ای گرفت سابقه نداشت

اِسکاچِ پُر کف و آب را زد زمین

گفت اینجا دیگر نمی مونم، ببین!

پرسیدم بگو چی شده اِی عزیز من

که می خوای قهر بکنی شما زِ من؟!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

گفت فکر می کردم که تو؛ شوفری و ساده ای!

صبح تا شب اداره ای؛ پشت فرمون، جاده ای!

بَه بَه و بَه بَه! عجب چه شوهری!

زیرآبی می روی جا شوفری!

حالا که حقوق تو در حدِ اشکنه شد

چرا شلوارت اینقدر زود دو تا شد؟!

کی بوده باهات؟ بگو تا بدونم!

من خرم اگر که با تو بمونم!

فکر می کردم اداره می روی اما نگو

رفتی دختربازی! زودباش بگو!

ناگهان چپ شد چشمان من

که چه تهمتی بُوَد زد بر من؟!

گفتمش بانوی نیک و راستگوی

این چه حرفیست؟ از کجا آمد؟ بگوی!

گفت با گریه و چشمی پر ز خون

برو گم شو! پیامک را بخون!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

گوشی را برداشتم و کفها را کردم پاک

دیدم آن پیغامک وحشتناک

«مالک محترم خودرو پلاک فلان

در فلان تاریخ و در بهمان زمان

کرده ای کشف حجاب در ماشین

روسریت افتاده بوده رو زمین!

جرم سنگینی شده در ماشینت

ضمن هشدار بیا ببینیمت!

با سپاس به دیدنت مشتاقیم

چاکرت پلیسهای امنیت اخلاقیم!»

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

دهنم باز شد و روی سرم دو تا شاخ

زانوهام لرزید و قلبم شد سوراخ

من اداری ام این چه برزخیست

اداره بفهمه اخراج قطعیست

آخر این ماشین پلاکش سفیده

شخصیه و خوب سواری میده

بعضی وقتا که حواسم هم هست

می زنم من تک و توکی دربست

نکند مسافری بوده و من بی خبر

جملگی سودهایم شده ضرر

هر چی فکر کردم در آن زمان

کی با من بوده است در آن مکان

که پیامک پلیس امنیت

پیش خانم برده از من حیثیت!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

یافتم یافتم گفتم چون ارشمیدس

که تو ای خانم زودتر بپرس!

این که تاریخ امروزِ داره

با مدیرکل بودم از اداره

جلسه رفتیم و بعدش هم کلاس

اومدم خونه، دست خالی و آس و پاس!

گفت خانم پس چرا این پیامک

اومده برای تو ای بی نمک؟!

گفتم آخر من چه می دانم صنم

مگر اینکه؛ مدیرکل یا من زنم!

می روم فردا من به نزد ایشان

تا کنند این درد ما را درمان!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

حال از صبح گرفتم مرخصی

که جناب سرهنگ به دادم برسی!

این گواهینامه و این برگه مأموریت

جلسه داشت مدیرکل به فوریت

می تونید زنگ بزنید ادارمون

از حراست بگیرید نشونمون

سرتون اگه خلوته و نیست شلوغ

ببینید ما راست میگیم یا که دروغ!

مأمور شما که داده پیامک

لابد اشتباه دیده و نداشته عینک!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

جنابِ سرهنگ کرد اِهِن اوهون

که یعنی بسّه دیگه ساکت بمون!

گفت این چه حرفیه که می زنی

اشتباهی نشده سرِ سوزنی!

مطمئن باش که لابد خودت بودی

توی حرفهات خودت سوتی دادی

ماشین اداره تون را بردی

کی را دربست بردی و آوردی؟!

نکنه مسافرت بوده زنی؟

و می خوای ما را گول بزنی!

برگ مأموریتت جعلی که نیست؟!

جعلی هم باشه اگر، پیدا نیست؟!

تو را باید بفرستیم دادگاه

مستقیم همینجا از این پاسگاه!

تو که با ماشین دولت مسافر می زنی

به ما تهمت اشتباه کردن می زنی؟!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

گفتمش غلط بکردم ای خدا!

اشتباه نکرده مأمور شما!

اشتباه از رایانه است مثل همیشه

اشتباهه سیستمه، هیچ کاریش نمیشه!

معذرت می خوام من از محضرتون

بگویید چیکار کنم من براتون؟

آخه دادگاه اگر بفرستیدم ای سرهنگ

می دونید نونِ زن و بچه ام شده سنگ

آخر ای سرهنگ شما رحمی بکن

به حراست ادارمون تلفون نکن!

من که جز راست نگفتم به شما

تا شوی بر مشکلاتم رهنما!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

جنابِ سرهنگ چو کردم التماس

توی چشمام خیلی دید هول و هراس

یک کمی آروم شد لحن صداش

گفت آخر این چه کاریست ای داداش

اگه دولتی است ماشین پس چرا

اِس اِم اِس رفته برا گوشی شما؟

گفتم ای سرهنگ قربانت شوم

من که گفتم که راننده ام!

خیلی رک و راست و موجز

خواستیم تا که پلاکش شود قرمز

داده ام شماره ام به تعویض پلاک

اما من نفهمیدم میشم هلاک

خواستم کرده باشم خدمتی

توی ادارمون شده این بدعتی

می خوان وقتی پلاک تغییر بِدَن

شماره موبایل راننده را میدن

حالا این بوده بَرام اومده پیام

شما هر چی که بگید ختمه کلام!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

جناب سرهنگ کرد به من نگاه

که ببینه چی بگه تا که نباشه اشتباه

باز پرسید تو که اینجور هراسونی

نکنه کردی باش سگ گردونی؟!

بی خودی نمی رود هیچ پیامک برای کسی

باید اینجا اعتراف کنی و به مجازات برسی!

یا شاید توی ماشین صدای ضبط

با ترانه و آهنگهای بی ربط

داشتی پخش می کردی با صدای بلند،

کرده بودی نئشه و حالا نخند و کی بخند؟!

گفتم ای سرهنگ انصافت کجاست؟

سگ نجس هست اَصَن سگم کجاست؟

ماشین ادارمون ضبط نداره

که یکی بخواد توش آهنگ بذاره!

برای اداره و گزینش و استخدام

تست مرفین داده ایم و همه جور استعلام

پاک پاکیم، شکرِ خدا از همه جهت

بی خودی نزن تو مؤمن تهمت!

حالا هر چی که بوده اون گناه

چه کنیم تا نرویم ما دادگاه؟!

گفت سرهنگ به خنده اومدی

تا جواب پیامک را بِدی

برو اون اتاق پیشِ اون جنابِ سروان

بدهی تعهدی به این شکل و عنوان

که دگر هیچ کجا در خیابان

یا که در جاده ای میان بیابان

خودم و هر کی که در خودرو باشه

چه عقب نشسته یا جلو باشه

حواسش باشه حجاب و روسریش

نشه کشف و نیافته کم و بیش!

(گروه همخوان: داری داری داری دارام دارام دام

داری داری داری دارام دارام دام دارام دام)

لاجَرم چون مرخصیم بود ساعتی

زود پیش سروان رفتم با خجالتی

گفتم اومدم تعهد بدهم ای سروان

آخ از دست پیامکاتون آخ امان!

گفت بنشین و بیا این برگه ها را پُر بکن

زیرش امضا بزن و انگشت بکن!

شنیدم حرفاتُ با جنابِ سرهنگ

ما نداریم با مردم سرِ جنگ!

البته این چیزهایی را که میگم

نشنیده بگیر از من که میگم

هر اداره ای و هر دستگاهی

واسه آمار و نمونه کار گهگاهی

از وظیفه و کار و طرح و برنامه

چند تا پرونده می سازن و می دَن بِش خاتمه

میره تا سال دیگه تا ببینن که چی میشه

کی میشه وزیر و کی وکیل میشه

تشکیل پرونده می دَن باز دوباره

اینها می دونی واس آماره!

تأثیری هیچ نداره این تعهد و این حرفها!

جز خراب کردن اعصاب و این حرفها!

برو خوش باش و خود کن زندگی

هر جور هستی کن خدا را بندگی.

(گروه همخوان: برو خوش باش و خود کن زندگی

هر جور هستی کن خدا را بندگی).

 

دوازدهم مرداد ماه 1398

سید مصطفی جهان بخت

غزل

از ازل نذر نظر بر رخ زیبای تو کردم

اشک دل را طلب از ساغر مینای تو کردم

بر تماشای جهان نیست مرا هیچ نیازی

چون جهان را همگی وقف تماشای تو کردم

خود جهانی به لبت گشته پریشان و خراب

عاقبت چارۀ آن از قد رعنای تو کردم

با چنین حال خرابم تو مرا مونس جانی

خود ندانی که خودم را زِ چه رسوای تو کردم

عیسوی نیستم و نیستم ز جهودان حجازی

من که عیسای دلم را به چلیپای تو کردم

گر چه این کفر نماید که بگویم تو خدایی

کفر و دین را به فدا نرگس شیدای تو کردم

خواستم تا که برایت بنویسم دو سه بیتی

واژه هایم همه رفتند چو پروای تو کردم

 

سید مصطفی جهانبخت

11/7/96

غزل

بوی گیسوی تو از مشرق آفاق آمد

آتشی زد که شرر در دل عشاق آمد

بهر دیدار رُخت از پس صد پردة ابر

مه ز مغرب به در آمد وَ چه مشتاق آمد

نقش چشمت چو طلسمی شده بر کاغذ دل

باطل السّحر مُژَت در همه اوراق آمد

هندوان خال زنند بر سر پیشانی خود

سنگ کعبه به لبت بهر چه میثاق آمد؟

خون دل خورده لبت لعل بدخشانی شد

عشق عاشق دل خون را به تو رزّاق آمد

راه بر عشق تو زد این دل من بی توشه

سنگ عشقت چه گران بود و بر این ساق آمد

نرد عشقت همه کس باخت ز جفت اندازی

برد من بود که تاسم شش و یک طاق آمد

بیش از این حرف و حدیثی ننویسم از تو

شاید آن چیز که گویم ناقض اخلاق آمد

 

سید مصطفی جهانبخت

27/8/96

کاش مرغی مهاجر بودم!

غاز نه!

که شکار روباهی قطبی شوم،

یا به تیر صیّادی

شام حاکم و خانی جبّار.

دُرنایی تنها بودم کاش!

که از فراز اِستِپهای روسیه

با جریان باد

تا جنوب پرواز می کردم

و هر سال

کودکان در شالیزارها

و بر کنار ساحل خزر

بر شنزارها

و بر بام خانه هایی گِلی با بادگیرهای بلند

یا در آفتاب تند بندری در خلیج فارس

مرا به انگشت نشان می دادند

و فریاد می زدند:

«دُرنا... دُرنا...»

و من سوار بر جریان باد

از اوج ابرهای وسیع

چرخی می زدم و کم کم

به رسوایی انسان

که خود را جانشین خدا خوانده

فضله می ریختم به رسم کلاغهای پائیزی.

 

سید مصطفی جهانبخت  20/8/1396

غزل

پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: «اَحْثُّوا التُّرابَ عَلی وُجُوهِ الْمَدّاحینَ.» «به صورت چاپلوسان خاک بپاشید.»

 

چاپلوسان در جهان صنعتگرند

نان و آب از دست و بازو می خورند

دست و بازو نزد هر کس شد مدیر

بهر تعظیمش به سینه می برند

بعد همراهیِ شان با کاروان

هم ره آوردی ز دزدان آورند

خود ز چپ یا راست و یا هر دسته ای

تیغ تیزند دسته هاشان می بُرند

گرگ اگر در انتخاباتی رئیس

شد چه غم ایشان برایش یاورند

شنبه تا پنجشنبه ها مالُ الیتیم

می خورندش می برندش می درند

همچو شیخی زاهد اما جمعه ها

بر اول صف از صلاتیون سُرند

من چه گویم دیگر از ایشان که خود

خاک بر رُخ کرده از پیغمبرند

 

سید مصطفی جهانبخت

19/6/96

غزل

تن تن تنَ تن تنت ترانه

ترکیب تنت مرا بهانه

ای ماهِ رُخت به من چو صد گنج

بردار حجاب از این خزانه

آن جعدِ کمندِ پُر خم و پیچ

بر چشم و دلم چو تازیانه

خود ذاکر آن دو چشم مست است

هر لحظه لبم به صد چَغانه

وانگه که تو خنده می نمایی

خورشید طلوع کند شبانه

تفسیر حیات عالَمِین است

گلگونۀ سرخت ای فتانه

بر این سرِ بی صدا ببخشای

کز عشق تو شد چنین فسانه

 

سید مصطفی جهانبخت

28/5/1396

دوره ی خیال

در دوره ی نظم اگر که بودیم

تشبیه رُخت به ماه می شد،

گیسوت کمند و زلف خنجر

ابروت کمان و تیر مژه!

تعبیر شدی قدت به سروی

اندر لب جوی و باغ و معبر،

گفتم لب جوی و یادم آمد

لعل و گُل و باده، نُقل و شکّر؛

در وصف لب تو این همه وصف

در بیت به بیت شعر می رفت!

القصّه تمام آن معانی

از نار و بِه و پسته و لیمو

در مدح و ثنات یار جانی!

اما چه کنیم که امروز

در این همه صفحه ی مجازی،

معشوقه پلنگ و یوز گشته،

چسبی به دماغ و لب قلنبه!

افسوس که دوره ای خیالی است

معشوقه و عشق بر تباهی است.

 

سید مصطفی جهانبخت

19 آبان 1395

دوش می دیدم که در آن سوی باغ

روی سروی لانه می سازد کلاغ

معنی اش را خواستم پرسم ز شیخ

حیف او هم مانده چون من بی چراغ

 

سید مصطفی جهانبخت ۲۹ / ۷ / ۱۳۹۵

فتوای دل

 

 ممیز و مکلف

– اگر چه سفیه –

عالم اند بر آن

که چشم معشوقه

دیگر سگ ندارد

چرا که ذاتاً نجس است

حتی اگر استحاله شود

یا بر آن غسل ارتماسی

از اشک کنند،

لیکن دل مجتهدی است

جامع الشرایط

در این مسئله

به قصد رجاء

فتوی می دهد

که ظاهر این است بر ذمه

هر جاهل مقصر را

تا نظر به ریبه نیاندازد

بر چشمی که سگ ندارد،

مگر اکتفا کند به رفع ضرورت!

------------------------------------------------------------------------

این شعر در خرداد ماه 1393 در سایت آوانگاردها منتشر شد.

بز

در میان گله

زاغ چوب می زند

تا در چرت قوچ

برای میش ها

دلبری کند!

 

سید مصطفی جهانبخت، مهرماه ۱۳۹۴

«شهود فلافل»

شعری از خودم، منتشر شده در سایت آوانگاردها:

 

«شهود فلافل»

 

خورشید
قرص قرمز تلخی است
در گلوی افق
و نخل ها
دشنه هایی شکسته
در پهلوی زمین،
رود
خون قی می کند
که هزار هزار ماه را
زنده زنده بلعیده است؛
و عَرَق
از دوردستِ مه آلودِ عراق
بر ساحل خرمشهر
به پیشانی ام نشسته.
این چشم اندازی است
پس از تندترین فلافل
که خوردنش
هشت دقیقه طول کشید
و در انتهایش
کاغذی مچاله شد
و نوشابه ای گرم و سیاه
که چون زهرِ هلاهل
سرکشیدیم
تا هضمِ کشف و شهود
ساده تر بشود.

خرمشهر، هفتم آذرماه ۱۳۹۳

 

شعری تقدیم به دوستی که هست:

زنی از نیمرخ شبرنگش

فک جنباند

و ایمان سرد زمستان

آلوده به پژواکی بیهوده

بر مرد کوه نشین فروریخت،

هبوط آغاز شد

تا به رنگ همیشه درآید

و خدا بر تخت پادشاهی

و نیچه در گور به لرزه افتد،

آخر هیچ خوش نگفت آنکه گفت

که زنان را به زنان بسپار،

که زنان در کار خود نیز زن اند

و هیچ مردی

در میان زنان نیست،

حتی سیمون دوبووار

همچون لاکپشت واژگون شده ای

با جنس دومش مرد نیست،

و دختران دیروز و امروز

از رابعه تا فروغ

ژن های مادربزرگ را

در زیر پرهای طاووس

دور از چشم خدا

به بهشت می برند

تا با ناصر و منصور

پیکار کنند و پس از شلیک

بر طبل شکم هاشان بکوبند

و سینه سپر سازند و سر دهند:

انا ربکم الاعلی،

حیات از من است

فرمان از آن من است

سلام و صلاح من هستم.

مرد کوه نشین

دریغ و درد

که دست خدا بود

و در انبوه برف

زیر تخته سنگی

با پژواک بیهوده ای

گم شد.

یکشنبه 22 دی ماه 1392

شعر تقدیمی

راستش دو خط اول این شعر را در ابتدا با دیدن عکس افشین چگنی (بازیگر طنز خرم آبادی) گفتم! بعد از چند روز بقیه ی آن را نوشتم و حالا نمی دانم تقدیمش بکنم به افشین چگنی یا نه؟!؟ دروغ چرا... تا قبر... آ آ آ آ...

:-) اما تقدیمش می کنم به افشین چگنی!!!

 

دلم گنجشگکی زخمی،

هزاران درد دارد،

نه از تیر تفنگ بادی ی طفلی

که مستانه ز روی کـُرکـُری خواندن

میان همبازیان و همسالان

ــ به اقبال خوش خویش و

ز بد اقبالی من ــ

نشانه کرده باشد سینه ام را

لا به لای شاخه های سرو بلندی

و ناگه بنشسته تیرش

میان بال و کتفم

و می پیچم به خود از درد،

نه از افتادن به روی بام همسایه

که متروک است و مار و عقرب و گربه

در آنجا کرده اند لانه

و هر روز ِخدا با حسرت

به پروازم

به روی آخرین شاخ بلند سرو

چشم می انداختند و زیر لب

ورد می خواندند،

که شاید جوجه ام از لانه بیرون افتد و

شامی شود شیرین و جان افزا،

بر آنان ننگ و بر من هم

که با این درد

یاد جوجه ها کردم

دریغا درد!

که از درد گرانی

که چون گنجشگکی زخمی

به بام جان من بنشسته هیچ یادی نکردم

و با سر دادن این شعر بی معنی

ز دردم بی خبر ماندید،

می بخشید، من مُردم!!!

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن!

یکی از دوستان در اتاق اداره نشسته بود و بحث دین داری و مردم داری و خلاصه این قبیل چیزها بود و خیلی عز و جز می کرد در باب مردم داری. ما هم گاه حرفش را تائید می کردیم و گاه رد تا آنجا که در همین تائید فرمایشات گوهربار ایشان گفتم که به قول معروف «می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن».

دوست گرامی در چرخشی صد و هشتاد درجه ای نسبت به حرف هایشان گفتند این را هر که گفته بیخود گفته است و این به معنی آن است که بگویی همه گناهی بکن و کاری به کار کسی نداشته باش. گفتم که این شعر از «نسیم شمال» است و در آن اتفاقا می گوید گناه نکن و عبادت کن و سراسر آن توصیه به دین داری است و می گوید در ضمن محکم کردن دین و ایمانت، مردم آزاری نکن!

گفت: خودت شعر را دیده ای؟

گفتم: خیلی وقت پیش دیده و خوانده بودمش.

همین باعث شد که با جستجو در اینترنت شعر را پیدا کنم و پرینتی از آن هم به دوست بزرگوارمان دادم. وقتی خواندش گفت که بعضی وقت ها آدم چیزی را می شنود و قضاوت می کند اما نمی داند که قبل و بعد آن چه چیز دیگری بوده است.

گفتم رحمت به تو یکی که حداقل به این اعتراف می کنی که اشتباه کرده ای.

بماند...

شعر مورد نظر که از سید اشرف الدین گیلانی معروف به نسیم شمال است تقدیم به دوستان عزیز:

ای پسرفکر عبادت باش بیعاری مکن

در خیال کسب و طاعت باش بیکاری مکن

فکر فردای قیامت باش عیاری مکن

تا که دستت می رسد غیر از نکوکاری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

در خرابات مقدس باده تقدیس نوش

با وضو و با طهارت باش در طاعت بکوش

گفت لا موجود الا ا... پیر می فروش

گر تو می خواهی ترا رسوا نسازد پرده بپوش

پرده پوش خلق باش و غیر ستاری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

حق پرستی کن که آید جام عرفانت بدست

جان فدای خاک پای عارفان حق پرست

من بقربان که از هر قید رست

چون به بینی در خرابات مغان مدهوش هست

پیش مستان خدا اظهار هشیاری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

دین خود را ساز محکم پیش استاد صحیح

همدمت در قبر دین توست می گویم صریح

وقت خوابیدن شهادت گوی با قول فصیح

گر تو می خوهی شوی در رتبه همتای مسیح

غیر نام دوست چیزی بر زبان جاری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

دین و دل باید فشاندن بر بساط عارفان

غافلند این اهل ظاهر از نشاط عارفان

روضه فردوس شد صحن حیات عارفان

گر همی خواهی بی بینی انبساط عارفان

فکر ایمان باش از شیطان طرفداری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

از ستمکاران در اینعالم علامت هست ظلم

مایه صدگونه افسون و ندامت هست ظلم

باعث بدگویی و لعن و ملامت هست ظلم

در حدیث آمد که ظلمات قیامت هست ظلم

ظالم از ظلمات محشر گر خبر داری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

تو به تاج اصطفا و تخت شاهی لایقی

از ره معنی به موجودات عالم فایقی

گر برآری نعره انی اناا... صادقی

رنگ زرد و جسم لاغر بایدت گر عاشقی

خویش را فربه مثال گاو پرواری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

رشته دل را بدست اهل دل باید سپرد

خانه گل را به اهل آب و گل باید سپرد

دل را به ارباب ولایت مستقل باید سپرد

سینه بر سینه بمولا متصل باید سپرد

در حضور اولیا اظهار دلداری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

سوی توحید الهی دل دلیل و رهنماست

غافلی از دل که دل گنجینه نور خداست

دل بدست اشرف الدین ده که عبد اولیاست

غیر او در شهر عرفان دل بکس دادن خطاست

معنی دل را بفهم و ترک دینداری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

من دل تاریک را چون مهر رخشان می کنم

قطره خون را چو خورشید درخشان می کنم

دل اگر سنگ است من لعل بدخشان می کنم

اهل دل شاهند و من خدمت بایشان می کنم

پیش من صحبت ز جنگ و قتل و خونخواری مکن

می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن

عشق از من گریزان است

روشن نشد

راز چشمان سیاهت

             برای من،

و از عشق

             چه مانده

                        جز تردید

                        در صدای من.

   با کدام امید،

   کدامین آرزو،

   می­توان

         به دستان تو رسید؟

ای ترانه­ی آخر

               برای دلخوشی­هایم؛

                         تو ای خورشید،

                         بتاب

      بر شب سرد تردیدم.

روشن نشد

معمای پیچیده­ی گیسوانت

                    برای من،

و از عشق

             چه مانده

                        جز تردید

                        در صدای من.

شدم مجنون سرگشته

که از جایی

               به جایی

      می­رود

            آشفته­تر

                 از باد پائیزی

                      – خوشا آن باد پائیزی

                      که دستش

                      لااقل

                      بر گیسوانت می­رسد. –

        مرا از خود

                مران دیگر

        که تردید

        از صدایم

                      می­کشد بالا

و راه این نفس را

            با گریه

            با هق هق...

                        نمی­دانم!

                        کجا ماندم؟

                                    و از عشقت

                                                   دور افتادم

و در تردید و در

                 حیرانی از

                         این حالتی که...

                                        نمی دانم!

 

                                                                                  26/4/1392

سه هایکو در سایت آوانگارد

در بین کاغذ پاره هایی که کمی از آنها ندارم سه هایکو پیدا کردم که خیلی وقت پیش نوشته بودمشان و برای سایت آوانگارد فرستادم که لطف کرده و آنها را منتشر کردند.

لینک سه هایکو از سید مصطفی جهانبخت در سایت آوانگارد

معانی، بیان و بدیع در چهار غزل از جامی

برای درس معانی، بیان و بدیع؛ پروژه ای به استاد تحویل دادم. نمی دانم تا چه حد درست است یا غلط اما شاید خواندنش خالی از لطف نباشد، به خصوص برای دوستان ادیب.

اگر هم ایرادی در آن دیدید لطفا کامنت بگذارید تا تصحیح کنیم.

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

خالی از خلل است

سایه های بنفش

در افق دوردست.

 

"شبه هایکویی" امروز گفتم، تقدیم به دوستان! البته نقد و نظر فراموش نشود!

My "haiku like" poem for friends! Comment, please!

 

Free from affliction

Purplish shades

On the distant horizon.

از «که» برای «چه» هزینه می کنیم...

در مطلب قبلی نوشتم که از نام گذاری برخی اماکن به نام ائمه (ع) در دیگر شهرها عکس هایی دارم. دو عکس از بوشهر را پیدا کردم و منتشر می کنم چرا که متاسفانه این مساله در همه جای ایران اتفاق افتاده و مسئولین بایستی فکری بکنند برای تغییر نام این مکان های عمومی و خصوصی!

از قدیم گفته اند: حرمت امامزاده با متولی آن است!

ما شیعیان اگر حرمت امامان و معصومین خود را نداشته باشیم از دیگران چه انتظاری داریم.

این عکس ها را آذر ماه ۱۳۸۶ در بوشهر گرفتم!

 

 مهتاب نیست،

تیغ خورشید است

                     بر شانه های کژدم،

و سیب

        بر مدار شاخ گاو

                           دیگر نمی چرخد!

برگه های سپید را

با کاغذهای سبز پشت

                        سیاه می کنند

و زمزمه ی زیر زبان هایشان

                «چرخ، چرخ، عباسی» است!

باور

     بازیچه ی

                بچه ها شده!

 

                                                          29/9/1390

گاهی هوای خنده داری و دلت گریه می کند

  دوشیزه ی خیال تباهی تو را بیوه می کند

     هر سو که رو کنی و خدا را رها کنی

       غیر خدا با تو همان شیوه می کند

 

                   ۱۳۹۱/۲/۳۰

به جای تبریک نوروز!

هر چند كمي دير است

اما غرض از مزاحمت،

نه!

پوزش مي‌طلبم

مزاحم كجاست؟!

ديگر همه آي- دي كالِر دارند!

البته مقصودم اين بود

غرضي ندارم!

چرا كه در اين روزها

گلايه‌اي نيست

شكوه‌اي نيست

ناله‌اي نيست،

تنها

مقصودم اين بود

كه بگويم

«نوبهار است در آن كوش كه خوش دل باشي»

و هيچ خرده فرمايش ديگري ندارم

و خداي بالا سر شاهد است

كه هيچ قصد ديگري جز تبريك نداشتم

پوزش مي‌طلبم

هر چند كمي دير است.

 

شانزدهم فروردين سال نود و يك

ساعت ده و سي و پنج دقيقه صبح

به جاي تبريك نوروز!

مهتاب نیست،

تیغ خورشید است

                     بر شانه های کژدم،

و سیب

        بر مدار شاخ گاو

                           دیگر نمی چرخد!

برگه های سپید را

با کاغذهای سبز پشت

                        سیاه می کنند

و زمزمه ی زیر زبان هایشان

                «چرخ، چرخ، عباسی» است!

باور

     بازیچه ی

                بچه ها شده!

 

                                                          29/9/1390

اي واحه ي من!

از پس هزار سال بيابان

                   بيرون بيا.

تشنه ام!

سرابم مباش

و اين خسته را

سايه اي باش آرام و نرم.

                                                      يكم خرداد ۱۳۹۰

هر روز نگاهت را

عاشقانه تر می بینم

اما افسوس

که در خور نگاهت

هیچ پروانه ای

از کالبد زمانه

                    بیرون نمی زند،

و حتی شب پره ای

به گرد چراغی نمی غلتد،

شاید چراغ مرده است

یا زمانه جراحتی دارد

که نگاهت را پروانه ای

پاسخ نمی دهد.

                              ۷/۱۱/۱۳۸۹

ناگاه نگاهت

غریب تر از آوایی دوردست

در همهمه و هلهله ی سُرنا و دُهل

و در میانه ی پایکوبی و دست افشانی ی سرمستان

                                  خموش ام کرد و لرزان

                                                همچون بید!

و ترانه ی مجنونی ی تنبوریان این دیار

                       جنونم را نمی سرود،

دیوانه ی نگاهت شدم

      و گویی گناه کبیره بود

که بر آن

          عاشق شدم،

      غافل که عشق

توبه ندارد.

             ناگاه نگاهت

سنگ را

     عشق را

         عقیق را

              فهمیدم؛

اما

هنوز لرزان ام.

 

                                           ۱/۹/۱۳۸۸

چه تلخ است

چای نوشیدن

وقتی از من

دریغ می کنی

شکر خنده هایت را.

                               ۲۱/۱۱/۸۷

اینک آخرالزمان...

 

گوسفند نی می زند،

چوپان علف می خورد،

و گرگ و سگ

از یک قبیله اند.

رجز

ای بر راه ماندگان!

خانه تان را

اجدادتان را

جای دیگر پیدا کنید،

اینجا خاک من است!

پدرم شد کشته!

مادرم آواره!

اما من:

ایستاده ام

با سنگ!

دو شعر از نصرت اله مسعودی

بی شک یکی از مفاخر شعر لرستان، نصرت اله مسعودی است. ایشان در حیطه ی نویسندگی ی طنز نیز قلم گیرایی دارند و به فعالیت در زمینه ی تئاتر هم می پردازند. جناب مسعودی فارغ التحصیل جامعه شناسی است. وی متولد ۱۳۳۲ و ساکن خرم آباد است اما به قول یک دوست: او را در آن سوی آبها بیشتر می شناسند.

 

 

 

 

ريل ِ چاه ِويل

 

هرگزحيراني ِمن

چون هيچ چرايي

اين چنين تابلو نبوده است.

تو چند قدم آن سوتر از

حلقه ي مفقوده ي داروين

كنار ِگل وُ لاي صخره ها

به دنيا آمده اي

كه بَدَلْ عكست هم

رنگ ِآب را تاريك مي كند

واين ريل ِبي قطار اكنون

در بي نواختي ِخود

حضور آدم را

از ياد برده است.

جنون ِجنون زده ي تو

كنارِهرخط ِخُلي كه من مي شناسم

چنان مي چرخد

كه آخرين آجرهر تيمارستاني

ازآن جا مي مانَد.

اين خط را كي عوض كرده اي

كه هيچ مسافري حتا

تا موي سپيد هم

رنگ ِ آغوش ِگشوده اي

در چشمش گل نمي كند!

هي !

اين تاريكي را

چاه ويل وُ اين چهار راه

از سايه ي تو دارد

واين باغ ِشسته دست از نجوا

پس افتاده ي عربده هايي ست

كه پلك ِپرستو

از آن مي لرزد.

هرگزآدم ِابوالبشر

با هيچ چرايي

در هرگز ِروزگار

اين چنين تابلو نبوده است.

 

باغ هاي بي سحر

 

زيبا ترين نه!

هيچ زني هرگز

تو را

آنگونه كه تويي

نخواهد زاييد

وجهان براي هميشه يا ئسه خواهد ماند

واين شب

كه رنگش يكدست

بر پيشاني ام هاشور خورده است

چنان قشنگ

رنگ ِپرنده وُ ساعت هاي پنج ِبهار را

سقط كرده است

كه من

تمام باغ هاي بي سحر

به جان ِ سحروُبه بال ِ كبوتر

از فرازِفراموشي ِپلي

كه عكس برگردان ِنرسيدن وُ مرگ است

درخت به درخت به آب داده ام.

زيباترين نه!

به آناهيتا وُ اين آب كه سا ل هاست

در شوكت ِبي طاقت ِاين طاق

طعم ِگونه شيرين را

گريه مي كند

آن كه با لنزهاي رنگي

و تير ِ" تتو "*

با باد هاي شرمسار

بي تاب  تاب مي خورد

" سرو چماني "ست

كه با صد ها شماره ي آري

به ميدان در آمده

ونا خواسته خاك وُ خوار ِ بوق هاست.

دوستي كه هرگز دوستم نبوده اي

نگفتم بس است!

تو را به خدا

ديگراين د ستمال ِكاغذي

وآن جمله را

به گونه ام نكش

بگذارسر براين شمايل ِسنگي

در انعكاس ِآب هاي عزيز طاق بستان

لا اقل بخوانم:

" امشو له دي ريت فَِرَ هُلِمه " **

 

                         

                              آخرين تحرير 15/2/86

 

* خالكوبي

** امشب از دوريت بسيار دلواپس و اندوهگينم

 

 

اين حجم سپيد

پيچيده در خطوط سياه

           عذابم مي دهد

و هر چه چشم هايم را درويش مي كنم

سايه اش پشت پلك هايم

                             سماع مي گيرد

سنگين تر از زيبايي اش،

كاش نامش را مي دانستم

تا تمام واژه هاي ذهنم را

برايش

         شاباش مي كردم.

از هزار برگ

یکی در بهار

افتاد،

پرنده مویه می کرد

وقتی گُل

در سوگِ برگ

پیراهن چاک می داد،

بیداد می کند

باد خزان

در بهار،

پرنده نمی خواند،

گُل

دِق کرده است.

 دود

           دود

                      دود

              دود

      دود

  دود

        دود

   دود

       دود

   دود

 دود

دود

دود

... هیچ کس به I.C.U تلفن نمي كرد، وقتي مرد سيگار مي كشيد.

خشکید

چون شوره های دریاچه ی نمک،

لبخندهایت

که روزی ملیح بود.

و خدا سيبي چيد

از همين باغچه ي كوچك ما

و تو مي پرسيدي

كه چرا خانه ي ما سيب نداشت.

 

هم الغابون...

 

دروغ مي گويم

          دروغ،

هزار سال است

         - يا كمي بيشتر -

دروغ مي گويم

... شاعرم.

يا علي

 

نامت را مي برم

و هزار بوسه روانه مي كنم

بر لبهاي فرشتگان

                   تا خدا

       سلامش را بر تو دهد،

نامت را مي برم

و گلهاي باغچه را مي چينم

در چند واژه

             تا شعر

       سلامش را بر تو دهد،

نامت را مي برم

                  ... .

يعقوب شدم

يعقوب هجرت موسائي ي تو

                         از نيل دل،

عيسي شدم

عيساي دل يحيائي خود

                     با اشك،

سليمان شدم

سليمان حاكم بر باد

                     با آه،

اما هيچ بادي

بوي پيراهنت را

                   ... .

و تو فریاد زدی

                -یک بار-

هیهات منا الذله

و رها شدی

از بندگی بوزینه بازان

                          -با نیزه-

و من زمزمه می کنم

                         -هزار بار-

الصبر مفتاح الفرج

و رها می شوم

از بندگی کاغذ بازان

                        -با یک امضا-.

مادرم را گم كرده ام

و هر چه مي گردم

در پس عطفه ی هيچ ديواري نيست،

كاش گريه نمي كردم

و بهانه ي بازيچه ي كوكي نمي گرفتم؛

آخ! امروز چه روز نحسي است

و اين هيچ ربطي به ستارگان ندارد؛

مادرم را گم كرده ام.

هميشه

          دايره است

و هر لحظه

            نقطه؛

و من:

     دايره اي از نقطه هاي نامتقارن.

انتظار

منتظرم

         تا

          لحظه اي

                   كه نيايي!

آري!

    مي خواهم

              هميشه

               منتظر باشم!

یخ در بهشت

«یخ در بهشت» عجب مزّه ای دارد

و اگر جسارت نباشد٬ خوش مزّه تر از «بهشت» شماست.