دو شعر از نصرت اله مسعودی
ريل ِ چاه ِويل
هرگزحيراني ِمن
چون هيچ چرايي
اين چنين تابلو نبوده است.
تو چند قدم آن سوتر از
حلقه ي مفقوده ي داروين
كنار ِگل وُ لاي صخره ها
به دنيا آمده اي
كه بَدَلْ عكست هم
رنگ ِآب را تاريك مي كند
واين ريل ِبي قطار اكنون
در بي نواختي ِخود
حضور آدم را
از ياد برده است.
جنون ِجنون زده ي تو
كنارِهرخط ِخُلي كه من مي شناسم
چنان مي چرخد
كه آخرين آجرهر تيمارستاني
ازآن جا مي مانَد.
اين خط را كي عوض كرده اي
كه هيچ مسافري حتا
تا موي سپيد هم
رنگ ِ آغوش ِگشوده اي
در چشمش گل نمي كند!
هي !
اين تاريكي را
چاه ويل وُ اين چهار راه
از سايه ي تو دارد
واين باغ ِشسته دست از نجوا
پس افتاده ي عربده هايي ست
كه پلك ِپرستو
از آن مي لرزد.
هرگزآدم ِابوالبشر
با هيچ چرايي
در هرگز ِروزگار
اين چنين تابلو نبوده است.
باغ هاي بي سحر
زيبا ترين نه!
هيچ زني هرگز
تو را
آنگونه كه تويي
نخواهد زاييد
وجهان براي هميشه يا ئسه خواهد ماند
واين شب
كه رنگش يكدست
بر پيشاني ام هاشور خورده است
چنان قشنگ
رنگ ِپرنده وُ ساعت هاي پنج ِبهار را
سقط كرده است
كه من
تمام باغ هاي بي سحر
به جان ِ سحروُبه بال ِ كبوتر
از فرازِفراموشي ِپلي
كه عكس برگردان ِنرسيدن وُ مرگ است
درخت به درخت به آب داده ام.
زيباترين نه!
به آناهيتا وُ اين آب كه سا ل هاست
در شوكت ِبي طاقت ِاين طاق
طعم ِگونه شيرين را
گريه مي كند
آن كه با لنزهاي رنگي
و تير ِ" تتو "*
با باد هاي شرمسار
بي تاب تاب مي خورد
" سرو چماني "ست
كه با صد ها شماره ي آري
به ميدان در آمده
ونا خواسته خاك وُ خوار ِ بوق هاست.
دوستي كه هرگز دوستم نبوده اي
نگفتم بس است!
تو را به خدا
ديگراين د ستمال ِكاغذي
وآن جمله را
به گونه ام نكش
بگذارسر براين شمايل ِسنگي
در انعكاس ِآب هاي عزيز طاق بستان
لا اقل بخوانم:
" امشو له دي ريت فَِرَ هُلِمه " **
آخرين تحرير 15/2/86
* خالكوبي
** امشب از دوريت بسيار دلواپس و اندوهگينم