عشق از من گریزان است
روشن نشد
راز چشمان سیاهت
برای من،
و از عشق
چه مانده
جز تردید
در صدای من.
با کدام امید،
کدامین آرزو،
میتوان
به دستان تو رسید؟
ای ترانهی آخر
برای دلخوشیهایم؛
تو ای خورشید،
بتاب
بر شب سرد تردیدم.
روشن نشد
معمای پیچیدهی گیسوانت
برای من،
و از عشق
چه مانده
جز تردید
در صدای من.
شدم مجنون سرگشته
که از جایی
به جایی
میرود
آشفتهتر
از باد پائیزی
– خوشا آن باد پائیزی
که دستش
لااقل
بر گیسوانت میرسد. –
مرا از خود
مران دیگر
که تردید
از صدایم
میکشد بالا
و راه این نفس را
با گریه
با هق هق...
نمیدانم!
کجا ماندم؟
و از عشقت
دور افتادم
و در تردید و در
حیرانی از
این حالتی که...
نمی دانم!
26/4/1392