کاش مرغی مهاجر بودم!
غاز نه!
که شکار روباهی قطبی شوم،
یا به تیر صیّادی
شام حاکم و خانی جبّار.
دُرنایی تنها بودم کاش!
که از فراز اِستِپهای روسیه
با جریان باد
تا جنوب پرواز می کردم
و هر سال
کودکان در شالیزارها
و بر کنار ساحل خزر
بر شنزارها
و بر بام خانه هایی گِلی با بادگیرهای بلند
یا در آفتاب تند بندری در خلیج فارس
مرا به انگشت نشان می دادند
و فریاد می زدند:
«دُرنا... دُرنا...»
و من سوار بر جریان باد
از اوج ابرهای وسیع
چرخی می زدم و کم کم
به رسوایی انسان
که خود را جانشین خدا خوانده
فضله می ریختم به رسم کلاغهای پائیزی.
سید مصطفی جهانبخت 20/8/1396
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۶ ساعت 11:21 توسط سيد مصطفي جهانبخت
|