شعری تقدیم به دوستم: ذبیح محسنی
بگذار کوه فرو بریزد
اگر سوراخ کوچکی می لرزاندش؛
و به این می اندیشید
که پاهایش سست شد.
چشم ها را بست
گوش داد،
چک چک نبود
شـُـرّه می کرد آب!
زوزه ی سرد شب
هوشیارش کرد.
چند قدم برداشت
و دستش را نگاهی کرد،
ساعت یادگاری ی پدربزرگ
به وقت آمستردام
پنج و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می داد.
- پطرس! آهای پطرس!
بگذار داستان به خوبی تمام شود.-
او به این می اندیشید
که کوه با سوراخ کوچک
نمی لرزد
و رفت...
اگر سوراخ کوچکی می لرزاندش؛
و به این می اندیشید
که پاهایش سست شد.
چشم ها را بست
گوش داد،
چک چک نبود
شـُـرّه می کرد آب!
زوزه ی سرد شب
هوشیارش کرد.
چند قدم برداشت
و دستش را نگاهی کرد،
ساعت یادگاری ی پدربزرگ
به وقت آمستردام
پنج و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می داد.
- پطرس! آهای پطرس!
بگذار داستان به خوبی تمام شود.-
او به این می اندیشید
که کوه با سوراخ کوچک
نمی لرزد
و رفت...
شانزدهم آبان نود و دو
سید مصطفی جهانبخت
+ نوشته شده در شنبه سی ام فروردین ۱۳۹۳ ساعت 14:9 توسط سيد مصطفي جهانبخت
|