شعری تقدیم به دوستم: ذبیح محسنی

بگذار کوه فرو بریزد
اگر سوراخ کوچکی می لرزاندش؛
و به این می اندیشید
که پاهایش سست شد.
چشم ها را بست
گوش داد،
چک چک نبود
شـُـرّه می کرد آب!
زوزه ی سرد شب
هوشیارش کرد.
چند قدم برداشت
و دستش را نگاهی کرد،
ساعت یادگاری ی پدربزرگ
به وقت آمستردام
پنج و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می داد.
- پطرس! آهای پطرس!
بگذار داستان به خوبی تمام شود.-
او به این می اندیشید
که کوه با سوراخ کوچک
نمی لرزد
و رفت...

شانزدهم آبان نود و دو
سید مصطفی جهانبخت

حکایت شیخنا از مؤمنات

از شیخنا (اعلی الله مقامه الشریف) پرسیدند که در میان نسوان هیچ مؤمنه ای دیده است. فرمود روزگاری بر مریدی میهمان بودم و شب بر او فرود آمدم. چون هنگام نماز صبح شد، زن را شنیدم که شویش را برای ادای نماز صبح بیدار می کند. مرد مرید به زن گفت که لختی دیگر بخوابد و زن اصرار کرد که برخیز تا طلوع چیزی نمانده و نماز قضا می شود. مرید پاسخش داد که ای زن رهایم کن اگر قضا شد، قضایش را به جا خواهم آورد. زن گفت که در شرع مقدس نماز را به وقت خواندن حق است و ثواب بیشتری دارد. شوی گفت که ای زن در شرع مقدس چهار زن اختیار کردن نیز حق است و ثواب بسیار دارد. زن مرید چون این بشنید، بر او گفت بخواب که خداوند غفور و رحیم است و بر بندگان همی بخشد.

دعا کرد مؤمنه در حق شو         که یا رب اعوذُ بِکَ مِن هَوُو