پنجمین شماره فصل نامه ادبی درگاه ویژه نامه بنفشه حجازی منتشر شد

پنجمین شماره‌ی مجله‌ی ادبی درگاه به مدیرمسئولی و صاحب‌امتیازی عبدالرضا شهبازی با پرونده‌ی بنفشه حجازی منتشر شد

با آثاری از:

پگاه احمدی، کیوان اصلاح‌پذیر، احمد بیرانوند، علی جهانگیری، خاطره حجازی، رحمان چوپانی، سیدموسی بیدج، فاطمه سیستانی، میترا سرانی‌اصل، فرهاد عابدینی، محمدکاظم علی‌پور، ملودی فراهانی، احمد قربانزاده، سیدسیامک موسوی، پوران کاوه و فراز یکتا

یادداشت:

سخن نخست/ سردبیر

سقایی و دایه‌دایه/ احمد مسجدجامعی

شعر ایران:

محمد آرزم، راضیه بهرامی، مزدک پنجه‌ای، نسرین جافری، خاطره حجازی، فاطمه سیستانی، حسین پناهی، هوشنگ رئوف، آرش شفاعی، آفاق شوهانی، شیوا فرازمند، زینب کریمی، لیلا حسنوند، غلام‌رضا نصرالهی، مهرنوش قربانعلی، صبا کاظمیان، اعظم اکبری، لیلا صادقی، آرش نصرت‌الهی، و بهروز یاسمی

شعر جهان:

سوزان علیوان/ ترجمه: سید مهدی حسینی‌نژاد

سیلویا پلات/ ترجمه: گلاره جمشیدی

ویلیام بلیک/ ترجمه فریبا بسطامی

مقاله:

واژه «آزادمرد» در شاهنامه فردوسی/ سید مصطفی جهان‌بخت

داستان ایران:

سیگار کشیدن با نمرود/ حمید پارسا

چَمَر/ ناهید پورزرین

مرد مُرده/ نسترن مکارمی

داستان جهان:

سه داستان کوتاه از «دنیل ایوانوویچ»/ ترجمه سید سیامک موسوی اسدزاده

ادبیات بومی:

ابیات کهن، روایت نو/ سعید عسکری‌عالم

نقد کتاب:

نگاهی به مجموعه‌ی «جایی به نام تاماساکو»/ بهاره ارشدریاحی

نگاهی به مجموعه‌شعر «انگشتی که تا قعر این قصه تلخ است»/ شیوا فرازمند

تازه‌های نشر با معرفی کتاب‌های:

«مارینا»/ احمد قربانزاده

«سمفونی اشک»/ محمدکاظم علی‌پور

«من و کولی عشق و تو»/ علی گودرزیان

«گلاره»/ رضا حسنوند

«پاسبان چوبی»/ ساسان بازگیر

«گریه کار باران است»/ اعظم عباسی

«بنا بر کبوتر بود»/ محمد زیدوندی

در این شماره اشاره گردیده که پرونده‌ی ششم درگاه به زندگی و آثار علیمردان عسکری‌عالم نویسنده و طنزپرداز لرستانی اختصاص می‌یابد. علاقمندان می‌توانند آثار خود را در مورد این فرهیخته‌ی گرامی به: dargahmagazine@yahoo.com ارسال نمایند.

نشانی نشریه: خرم‌آباد لرستان/ صندوق پستی 436/68135 تلفن: 09393524287

پوستر نماهنگ رضوی لرستان

پوستر و فراخوان پنجمین جشنواره سراسری نماهنگ رضوی را طراحی کردم و طبق اعلام دبیرخانه جشنواره سراسری نماهنگ رضوی مورد تایید قرار گرفت و چاپ شد.

نظر فراموش نشود!!!

ز بی حسابی اوباش يا امام رضا!

مرحوم كفاش خراساني از شاعران مردمي معاصر است كه هنوز برخي بيت هايش بر زبان مردم  جاريست. «مي گويند، بيچاره [ استاد رمضان ] كفاش [ خراساني ] روزي تماشاگر كتك خوردن زائراني مي شود كه براي غذاي رايگان بر در آشپزخانه ي هميشه داير آستان قدس رضوي ازدحام كرده­اند . نيازمندي زائران و گستاخي فراشان بي رحم توليتي، شاعر تهي دست و آزاده ي ما را آن چنان خشمگين مي كند كه با تيغ زبان و قلم، اين چنين به مقابله مي پردازد. معروف است كه پس از انتشار اين شعر در ميان طبقات مختلف مشهد آن روزگار، يكي از خادمان گردن كلفت، موضوع را به ريش مي گيرد و در پي آزار اين سخنور بي پناه برمي­آيد، به سراغش مي­رود و مشتي بد و بيراه نثارش مي كند . كفاش براي رهايي از چنگ اين قلتشن ديوان مي گويد ، از كلمه ي « بلا نسبت » كه در بيتي از آن آمده ، مقصودم تو بوده اي ، و در نتيجه ، از شر او و امثال او در امان مي ماند ».

 

ز بي حسابي اوباش يا امام رضا!  

 شد آن چه بود نهان ، فاش يا امام رضا!

چه صحن و بارگه ست اين ، مگر كه نقشه ي او    

 كشيده ماني نقاش يا امام رضا ؟!

چراغ برق تو و نور مه بوَد به مثل                      

حكايت خور و خفاش يا امام رضا!

شبي برو در ِ مطبخ، ببين چه سان زوار                      

كتك خورند عوض آش يا امام رضا!

يساول دم مطبخ كه بدتر از خولي ست                              

 يكي دگر بنشان جاش يا امام رضا!

به ديگ ، يك، دو مني ماش و يك مني شالتوك                      

پزند جاي پلو ماش يا امام رضا!

بسي به ديگ رود استخوان كه گوشت ازو                          

سترده گشته به منقاش يا امام رضا!

به توي قرمه ي سبزي كنند گوشت ، وليك                      

به قدر دانه ي خشخاش يا امام رضا!

به وقت صرف غذا ، حرف خادمان اين است                    

كه جوجه نيست چرا لاش يا امام رضا ؟!

به گرد روضه ي خلد آشيان تو جمع اند                         

 چه روضه خوان ؟ همه كلاش يا امام رضا!

بسي شده ست كه با ارمني ، زيارت خوان                  

 براي زر شده قارداش يا امام رضا!                                                              

به جاي آن كه به پاي پياده ، كفش كنند                         

كَنند آن چه بود پاش يا امام رضا!

جماعتي شده دربان ،  تو را بلا نسبت                      

همه اراذل و اوباش يا امام رضا!

ز مفت خوران فراوان كه گرد تو جمع اند                   

به فكر گنبد خود باش يا امام رضا!

به روز حشر ز كس   وا مگير سايه ي لطف           

خصوص از سر كفاش يا امام رضا!

 

از : ماه نامه ي يغما ، س 27 ، ش . م . 307 ، ش 1 ، فروردين ماه 1353 ، مقاله ي « استاد رمضان كفاش خراساني » به قلم حسين خديو جم .

انتظار در مثالی از مرحوم دولابی

مردان خدا کلامشان شادی می دهد به تو وقتی که می شنوی یا می خوانی اش.

مطلب زیر را که خواندم به قدری شوق و شادی در من زبانه می کشد که نتوانستم در همان لحظه با شما قسمتش نکنم!

حاج محمد اسماعیل دولابی در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت می‌گوید:


 

پدر چهار تا بچه، این‌ها را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا‌ها را مرتب کنید تا من برگردم. می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و  کتاب کند برای خودش. یکی از بچه‌ها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این‌ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را. می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد، بعد می‌رود چیز خوب برایش می‌آورد. هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید. دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که هم ‌این‌جا است. توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر  می‌کنم. آخرش آن بچه‌ شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی می‌ریخت به هم، هی می‌دید این دارد می‌خندد. خوشحال است، ناراحت نمی‌شود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم،گریه کرده بودیم،چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند وکار خوب کن. خانه را مرتب کن.

داستانک روز پدر (با کمی تاخیر)

 

گفتم: «پدر! روزت مبارک!»

اشکش را پاک کرد و لبخند زد.

یاد مرحوم پدرش افتاده بود.

۲/۳/۱۳۹۲

توضیح: این داستانک را در غروب روز پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲ برای دوستان پیامک فرستادم به جای تبریک روز پدر!

قهرمانان ملی ایران

در روزهایی که خیلی ها نگاهشان به این بود که فلانی و بهمانی رد صلاحیت شده اند و حالا چه گلی باید به سرمان بگیریم(!!!) ایران شاهد از دست دادن دو انسان بزرگ بود که هر کدام از آنها اگر در جا و زمانی دیگری اتفاق می افتاد... .

پروفسور پروانه وثوق را نه من می شناختم و نه شما، اما کودکان سرطانی ایران می شناختندش چرا که پروانه وار بر گرد شمع جان کودکان مرکز محک می گشت.

امید عباسی را نه من می شناختم و نه شما، اما کودک ده ساله ای می شناختش که ماسک اکسیژن او را در میان آتش و دود بر روی صورت داشت تا زنده بماند.

پروانه سوخت تا شمع زنده باشد و امید رفت تا امید زنده باشد!

قهرمانان ملی ما این افراد و امثال ایشان هستند.