داستان بدون عنوان!
هزار سال هم كه بگذرد هرگز آن چشم ها را در هيچ آينه اي نخواهم ديد. از ديروز كه چشم هاي آبي اش را در آينه ي تاكسي ارث پدري ديدم، به خودم لعنت مي فرستم كه چرا پشت سرش نرفتم تا خانه شان را پيدا كنم. نزديك خيابان عمه ام پياده شد. شايد او بشناسدش. اما اگر نشناسد؟ كاش دنبالش كرده بودم. چرا نكردم؟! شايد از چشم هاي آبي اش ترسيدم!
- دربست!
شش متر آن طرف تر ترمز كردم و بدون نگاه به پشت سرم، دنده عقب گرفتم. مردي با عجله به داخل پريد. نمي دانم كدام مسير را گفت كه صداي ضربه اي به صندوق ماشين بلند شد. زني چادري با كيسه اي پلاستيكي در دستش كنار تاكسي ايستاد.
- چه خبره آقا! حواست كجاست؟! زدي شكستي! همين الآن از اون مغازه سي و شيش هزار تومن خريدمش!
تاكسي را خاموش كردم و بيرون رفتم. زن گلدان چيني شكسته اي را از كيسه بيرون آورد و نشانم داد. مرد مسافر پياده شد و تاكسي ديگري گرفت. دست در جيبم كردم و پول گلدان را به زن دادم و معذرت خواستم. پول را شمرد و در كيفش گذاشت.
- خدا ببخشه آقا! بيشتر حواستون را جمع كنيد. شايد بچه اي پشت ماشين بود. شايد... .
سوار شدم و ماشين را روشن كردم. اما زن همچنان حرف مي زد. چشم هايم را بستم تا شايد صدايش را نشنوم! دنده جا نمي رفت و زن همچنان حرف مي زد. نگاهش كردم و گفتم كه كمتر حرف بزند و برود تا گلدان ديگري بخرد.
- چه بي نزاكت! اصلا ً پول گلدون را نخواستم! صبر كن تا به شوهرم زنگ بزنم بياد!
دنده را جا زدم و حركت كردم. بيشتر آنچه را كه از صبح تا آن ساعت كار كرده بودم به زن دادم. لعنت به زن ها! اما نه همه ي آن ها! نه مادربزرگم و نه مادرم و نه عمه ام و نه او! او با چشم هاي آبي اش! او كه سياهي چادرش، آبي ي چشمانش را درخشان تر كرده بود. اصلا ً لعنت به من كه پشت سرش نرفتم تا خانه شان را پيدا كنم. چرا نرفتم؟! شايد از چشم هاي آبي اش ترسيده بودم!
- تاكسي بزن كنار! تاكسي شماره پونصد و نود و هفت، بزن كنار!
لعنتي! مگر چه كرده ام! اَه! لعنت به كمربند ايمني! لعنت به قوانين راهنمايي و رانندگي! پليس كنارم ايستاد و مداركم را به او دادم. از قيافه اش خوشم نيامد. آن عينك آفتابي مسخره اش پوست سبزه اش را تيره تر كرده بود. مدارك را ورانداز كرد و تذكر داد كه كمربند را ببندم. كمربند را كه بستم مدارك را پس داد و بدون اينكه جريمه اي بنويسد، رفت!
- آقا گل بخريت، واسه زنتون، واسه مادرتون. واسه هركي دوسش داريت گل بخريت. يه دسه مريم هزار تومن!
شيشه را بالا كشيدم و صداي پسرك گل فروش در ميان صداي موتور ماشين ها گم شد. شايد بهتر بود امروز كار نمي كردم. شايد بهتر است به خانه برگردم. ديگر كسي را سوار نمي كنم. تا به خانه برسم كلي راه است. اصلا ً بهتر است خانه نروم! زنگ موبايلم به صدا در آمد. آن قدر برنداشتم تا به روي پيغام گير رفت.
- الو! الو! چرا جواب نميدي مادر! گوشي را بردار پسرم! توي ماشين نيستي و باز گوشيتو جا گذاشتي! اگر اومدي يه جعبه شيريني و چند كيلو ميوه ي خوب بگير بيار كه مهمون داريم. قراره دختر دايي بابات با خانواده بيان اينجا! خدا رحمت كنه باباتو! از همه ي فاميلاش فقط همين دختر داييش را نديديم كه اونم بعد فوت آقات داريم مي بينيم! عمه ات هم باهاشون مياد! مي گفت دختر دايي شون يه دختر داره هم سن و سال خودت. مي خواد بگيريمش واسه تو. خيلي هم تعريفش را مي كرد. مي گفت خيلي خانمه! خيلي نجيبه! چادريه! خيلي هم خوش بر و روئه و چشماش هم آبيه! الو! مادر مي شنوي! الو!
اول تير ماه سال هزار و سيصد و نود هجري شمسي