ناگاه نگاهت
غریب تر از آوایی دوردست
در همهمه و هلهله ی سُرنا و دُهل
و در میانه ی پایکوبی و دست افشانی ی سرمستان
خموش ام کرد و لرزان
همچون بید!
و ترانه ی مجنونی ی تنبوریان این دیار
جنونم را نمی سرود،
دیوانه ی نگاهت شدم
و گویی گناه کبیره بود
که بر آن
عاشق شدم،
غافل که عشق
توبه ندارد.
ناگاه نگاهت
سنگ را
عشق را
عقیق را
فهمیدم؛
اما
هنوز لرزان ام.
۱/۹/۱۳۸۸
+ نوشته شده در دوشنبه دوم آذر ۱۳۸۸ ساعت 10:31 توسط سيد مصطفي جهانبخت
|