گویند که شیخنا (اعلی الله مقامه) در راهی می رفت. سگی را دید از جفای کودکان سنگ خورده که بر زخم هایش زبان می زد. به نظاره اش ایستاد و همرهان نیز ایستادند. سگ چون از کار فارغ شد راه خود بگرفت و برفت. مریدی پرسید که یا شیخ در آن حیوان چه دیدی که چنین ساعتی بر او ایستاده نظاره کردی. شیخ گفت: «ندانستم تا به امروز!» و شیخ زار بگریست! همرهان را عجب از کارهای شیخ بسیار بود، بسیارتر شد، حیران و سرگردان شدند.

بیت

آنکه زار گرید برای سگی زخمی      خود بگوییدش کند به ما رحمی

یکی را جگر بسیار بود شیخ را سوگند داد که یا شیخ یا بگو یا جهان را بسوزانم! شیخ گفت: «تا به امروز ندانستم که از جفای دیگران هر گاه رنجیدم و به ایشان ابراز داشتم از سگی کمتر بودم.» و بگریست و همی گفت: «بنازم سگ را که جفا دید و به گوشه ای نشست و دم نزد!»